کد مطلب:292441 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:158

حکایت چهل و هشتم: ملا زین العابدین سلماسی

عالم صالح پرهیزكار، میرزا محمّد باقر سلماسی، خلف صاحب مقامات عالیه، ملا زین العابدین سلماسی برای من تعریف كرد كه جناب میرزا محمّد علی قزوینی مردی زاهد و عابد و مورد اطمینان بود. او میل زیادی به علم جفر و حروف داشت و به خاطر به دست آوردن آنها سفرهای زیادی كرده و به شهرها رفته و بین او و پدرش دوستی بود. آنگاه در آن وقتها كه مشغول آباد كردن و ساختن ساختمان حرم و قلعه عسكریین بودیم به سامره آمد و در پیش ما اقامت گزید تا آنكه به وطن خود كاظمین برگشتیم و سه سال مهمان ما بود. و روزی به من گفت: دلم تنگ شده و صبرم به پایان رسیده و نزد تو حاجتی دارم و پیغامی هم برای پدر بزرگوار تو.

گفتم: چیست؟

گفت: در آن روزها كه در سامره بودم، حضرت حجّت(ع) را در خواب دیدم. پس از او خواستم كه برای من علمی را كه عمر خود را برای آن صرف كردم كشف كند. آنگاه فرمود: «آن در پیش همنشین تو است.» و اشاره كرد به پدر تو. من گفتم: او راز خود را از من پنهان می كند. فرمود: «چنین نیست از او بخواه، از تو دریغ نخواهد كرد.» آنگاه بیدار شدم و برخاستم كه پیش او بروم. دیدم كه در طرفی از صحن مقدس به سوی من می آید.

وقتی مرا دید قبل از آنكه حرفی بزنم فرمود: چرا از من در پیش حضرت حجّت(ع) شكایت كردی؟ تو چه وقت از من چیزی خواستی و آن در نزد من بود و من به تو ندادم؟

پس من خجالت كشیدم و سر به زیر انداختم و اكنون سه سال است كه همراه و همنشین او شدم نه او حرفی از این علم را به من فرموده و نه من توانایی سؤال كردن از او را دارم و تا اكنون به كسی ابراز نكردم، اگر می توانی این مشكل را از من برطرف كن. من از صبر او تعجب كردم و پیش پدر رفتم و آنچه شنیدم گفتم و پرسیدم كه از كجا فهمیدی كه او از تو نزد امام شكایت كرده گفت: آن جناب در خواب به من فرمود. و خواب را تعریف نكرد.